داستان حاج خانم و حسن آقا
يه روز حاج خانوم خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام.
تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که زنگ در خونه به صدا در اومد. تند و سریع لباسش رو می پوشه و میره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه این بار پستچی اومده و نامه آورده.
بار سوم که میره تو حمام، دستش رو که روی دوش میذاره، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن کوره است.
بنابراین با خیال راحت از اینکه چشمان اون نابیناست همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه. حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره و نمی بینه بنابراین در رو باز می کنه چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. میگه بفرمایید داخل. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش می کنه و راه میافته جلو و از پله ها می ره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش.
میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟
حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینی اش که آوردم خدمتتون.
نظرات شما عزیزان:
[